تا حالا شده حرفاتودلت قلمبه بشه وهیچکس نباشه بتونی باهاش راحت حرفاتوبزنی؟؟
تا حالا شده دلت بخواد راحت و بی استرس بخوابی اما نشه؟؟
تا حالا شده سردت باشه و هیچجوره گرم نیای؟؟
تا حالا شده به جز یه نفر هیچکس دیگه به چشمت نیاد؟؟
تا حالا شده دلت بخواد بخوابی و دیگه بیدار نشی؟؟
تا حالا شده هیچکسو پیدا نکنی که یکم فقط یکم آرومت کنه؟؟
تا حالا شده همه ی زندگی واست بی معنی بشه؟؟
تا حالا شده از سبک بازی های دوستات بدت بیاد و مجبور بشی تنها بری بیای؟؟
تا حالا شده دلت بخواد یه شب یه پیتزای داغ بخوری اما تنهایی بهت نچسبه ونری؟؟
سلام صفورا ... خوبی ؟ دلم برات تنگ شده بود اومدم یه سر بهت بزنم ... روبراهی ؟ سرحالی ؟
آره بابا!شده!هزااااااااااااار بار!
آره.. چندتاشو دوست داری تا بگم برا منم پیش اومده؟
ولی همه اینا یه درس بزرگ بهم داد:
زندگی جاریست... این نیز بگذرد
تاحالا شده دلت رو عزیزترینت بشکنه؟
شده که از همه ناامید بشی و دیگه هیچ امیدی به مخلوق نداشته باشی؟
اینجاست که لحظه استجابت دعاست...
به آن کشتی نشینان که در کشتی نشستند
و کشتی شان شکست دل بر تو بستند
آره...تقریبا همه ی اسنا که نوشتی شاید بدترشم برام اتفاق افتاده....زندگی همینه دیگه گلم...اونم بخصوص تو ایران
سلام صفورای عزیز
من دوباره برگشتم از این بابت کلی خوشحالم
بدو بیا وبلاگم که کلی حرف دارم تا باهات بزنم.