شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

غریبه ترین آشنا

بعضی وقتها اینقدر اطرافیانم با حرفاشون زخم زبون و نیش و کنایه دارن که دلم میخواد فقط دور باشم ازشون  

دلم میخواد برم یه جا که همه غریبه باشن غریبه ها هرجوری هم که باهات رفتار کنن تهش میگی طرف 

غریبه بود اما از حرفهای خانوادت بکشی خیلی سخته  

یه بار حالتو نمیپرسن فقط ازت توقع دارن توقعهای بی جا  

هرچی میخوای احترامشون نگه داری چیزی نگی میبینی هرچی دلشون میخواد بارت میکنن اما من بازم  

چیزی نمیگم چون اگه بخوام بگم دیگه هرچی توی این مدت سرم دادن و میگم 

نمیدونم چرا اونا که اینقد بلدن واسه من حرف بزنن نصیحت کنن و بگن اینکارو بکن اینکارو نکن خودشون  

وظایفشون رو درست انجام نمیدن خودشون اینقد غافلن که اصلا حال و روز منو نمیدونن   

 چند وقتیه هرچی میگن و هر کاری میکنن فقط واگذار کردم به خدا 

دلم میخواد برم دیگه نبینمشون هیچوقت حتی باهاشون حرف هم نزنم دیگه خستم کردن تا کی باید  

تحملشون کنم هیچی نگم  

دنیای کثیف

هر چی بیشتر پیش میرم اتفاقایی میفته که داغون ترم میکنه یه جورایی با چیزای جدید مواجه میشم 

دلم میخواست با آرامش زندگی کنم همیشه دنبال آرامش بودم انگار هرچی بیشتر سعی کردم 

بهش برسم ازش دورتر شدم 

هرچی جلوتر رفتم آدمایی رو دیدم که میتونن از حیوون هم پست تر باشن  

نمیدونستم زندگی اینقد میتونه کثیف باشه حداقل فکر میکردم نزدیک من این اتفاق ها نمیفته 

من که همیشه نیتم پاک بود چرا باید با این چیزا روبرو شم چرا نباید یه آرامش خیلی عادی رو 

داشته باشم  

دلم میخواد همه اطرافیانمو ترک کنم برم یه جا که هیچکس منو نشناسه اینقد که این اطرافیان 

به سرم دادن ازشون خسته ام از همشون بیزارم...