شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

دلخوشی

آخرین دلخوشی من سه تا بچه گربه بودن که توی انباری خونمون دنیا اومده بودن   

هرروز که بیدار میشدم اول به اونا سر میزدم هر وقت هم که برمیگشتم خونه اونا منو  

سرگرم میکردن تازگی یاد گرفته بودن از پله بیان بالا با اینکه اومدنشون مساوی شد با  

خشک شدن  گلدونام از بس به ساقه و برگش دست زدن و من خونه نبودم  مخصوصا  

یکیشون که از همه  شیطون تر بود و خیلی دوسش داشتم  

همیشه میرفتم تو حیاط با چشماش دنبالم میکرد  

هر وقت میرفتم تو زیر زمین میومد از دمه در سرک میکشید  

گاهی که خیلی دلم میگرفت وقتی میومد رو بالکن درو باز میکردم بیاد تو بهش دست  

میزدم نازش میکردم اینقد کوچولو و دوس داشتنی بود و با چشماش که شبیه دکمه بود زل  

میزد به من دلم  میخواست بغلش کنم خیلی سرگرمم کرده بود تا اینکه یه روز دیدم رو  

بالکن نشسته و اصلا از جاش  تکون  نمیخوره  

همش خواب بود تا شب هر بار میرفتم سراغش یه جا نشسته بود بقیه گربه ها هم نزدیکش  

نمیرفتن  واسش  غذا گذاشتم اما  نخورد به سختی از جاش تکون میخورد  

خیلی دلم گرفت گفتم بین اینا چرا باید همونی که من دوسش دارم اینجوری شه  دست خودم  

نبود اشکم  درومد فهمیدم دیگه نمیبینمش این دلخوشی هم واسم نموند فرداش رفته بود تو  

انباری دیگم  بیرون  نیومد و حسابی  اشکمو دراورد 

 سرگرمی و دلخوشی من دو ماه بیشتر نموند هنوزم وقتی میرم توی حیاط دلم براش تنگ  

میشه  بعد مدتها  دلم به یه چیزی خوش شده بود که بخاطرش برمیگشتم خونه 

بعدا فهمیدم بخاطر سم پاشی که توی محله انجام شده مرده 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد