شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

روزهای سرد بی پایان

گاهی میشی مثه یه عروسکه خیمه شب بازی هرکسی هرطوری که دلش میخواد 

 تورو حرکت میده نمیتونی اعتراض کنی فقط باید لبخند بزنی تا بازیشون تموم شه  

 

گاهی از عالم و آدم بدت میاد جوری که ازشون بریدی دوستداری زمین دهن باز کنه  

فرو بری تا هم تو از اونا راحت شی هم اونا از تو  

 

گاهی سردیه هوا با سرمای آدما تو رو کلافه میکنه حس میکنی همه وجودت داره  

یخ میزنه

 

دلت به گذره زمان خوشه به شمارشه معکوسی که داره تورو به سمت روزای گرم  

میبره روزایی که میتونی از ته دل بخندی میتونی خودت باشی و نقش بازی نکنی  

میتونی  از زندگی لذت ببری

نبودنت = آرامش

دیروز حالم خوش نبود مث مرده ها شده بودم هیچوقت حس دیروزو نداشتم شاید  

دیروز هم من بد شده بودم هم اطرافیانم... 

 

ولی باعث شد به یه نتیجه برسم اینکه دیگه وقت واسه بعضی از آدما ندارم دیگه  

فرصتی واسه با اونا بودن نیست وقتی جز دردسر هیچی دیگه واسم ندارن 

کسایی که هر چی هم بهشون خوبی میکنی و دوستشون داری بازم حاضر نیستن یه  

ذره فقط یه ذره خودشونو جای تو بذارن یکم به تو اهمیت بدن یکم دنیای تو ... افکار  

تو واسشون مهم باشه 

  

همشون فقط و فقط به فکر خودشونن کسی حاضر نیست به آرامش تو فکر کنه اصلا آرامش نه یه ذره به تو فکر کنه حالتو بپرسه و واسش حالت مهم باشه... 

 

دیگه نمیخوام حتی یه دقیقه هم براشون وقت بذارم شاید تنها بشم شاید همین آدمای  

حبابی هم دیگه واسم نمونن اما حداقل اینطوری آرومم ...  

  

دردمو توی همین وبلاگ مینویسم حرفمو همینجا میزنم دیگه هم بودن و نبودن اونا  

واسم مهم نیست