دیروز حالم خوش نبود مث مرده ها شده بودم هیچوقت حس دیروزو نداشتم شاید
دیروز هم من بد شده بودم هم اطرافیانم...
ولی باعث شد به یه نتیجه برسم اینکه دیگه وقت واسه بعضی از آدما ندارم دیگه
فرصتی واسه با اونا بودن نیست وقتی جز دردسر هیچی دیگه واسم ندارن
کسایی که هر چی هم بهشون خوبی میکنی و دوستشون داری بازم حاضر نیستن یه
ذره فقط یه ذره خودشونو جای تو بذارن یکم به تو اهمیت بدن یکم دنیای تو ... افکار
تو واسشون مهم باشه
همشون فقط و فقط به فکر خودشونن کسی حاضر نیست به آرامش تو فکر کنه اصلا آرامش نه یه ذره به تو فکر کنه حالتو بپرسه و واسش حالت مهم باشه...
دیگه نمیخوام حتی یه دقیقه هم براشون وقت بذارم شاید تنها بشم شاید همین آدمای
حبابی هم دیگه واسم نمونن اما حداقل اینطوری آرومم ...
دردمو توی همین وبلاگ مینویسم حرفمو همینجا میزنم دیگه هم بودن و نبودن اونا
واسم مهم نیست
حیف نیست تو این وب زیبا و پر امید این مدل جملات بنویسی؟
دلتو دریایی کن. هرکی خواست ازش خوب استفاده کنه و نامردا هم داخلش غرق بشن...
سلام صفورا جونم نیستی عزیزم؟
خدا بد نده چیزی شده؟؟
سلام بر دوست قدیمیه خودم.
حقیقتش دنیا متاسفانه این روزها این رنگیه.هیچکس آدم رو برای خودش نمی خواد.من که هرکس می زنگهُبا خودم می گم باز باید ضمانت کی رو بکنم و واقعاْ هم می بینم همینطوریه.
خیلی نباید سخت گرفت. داشتن دوستای خوب و مهربونی مثل تو می تونه این دردها رو التیام بده.
این رو گفتم تا بدونی منم مثل تو همین احساس رو دارم و باهات همدردم.
منو دوست خودت بدون ومطمئن باش من برای شادی و خوشحالیت هرکاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم
سلام
خدا قوت
مدتهاست دیگه سراغم نمیایی
چی شده؟ قهری؟؟؟
منتظرم
با احترام: هادی - مشهد [گل]
زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است
و تو درآن غرق ...
این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ،
آن قالیچه را جلو پلکان مى اندازى،
راهرو را جارو مى کنى،
مبلها به هم ریخته است،
مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى،
در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهات مانده است .
یکی از مهمان ها که الان مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود
و چهارچشمى همه چیز را مى پاید...
از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى،
از حیاط به توى هال مى پرى،
از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى
پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن
وحسین و مهین و شهین .......
غرقه درهمین کشمکش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات
مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى
که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است ...
از آن رد مشو...!
لحظه اى همه چیز را رها کن ،
خودت را خلاص کن،
بایست و با خودت روبرو شو،
نگاهش کن
خوب نگاهش کن
او را مى شناسى ؟
دقیقا ور اندازش کن
کوشش کن درست بشنا سی اش،
درست بجایش آورى
فکر کن ببین این همان است که مى خواستى باشى ؟
اگر نه
پس چه کسى و چه کارى فوری تر و مهم تر از اینکه
همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر و
تقلیدى و بی دوام و بى قیمت
را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،
او را درست کنى،
فرصت کم است
مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!
چه زود هم مى گذرد
مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند،
آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد...
---------------------------------------------------------------------------
بیاد خوبیهات بروزم.بدو بیادوست قدیمی[گل]
سلام صفورا جون کجایی نفسم؟
عزیزم دیگه سر نمیزنی وبلاگ
من آپم آمدم خبرت کنم.میسی گلم
سلام عزیزم
چی شده؟
باز کی اذیتت کرده؟
بگوخودم کورش کنم...!
نبینم غمتو...
آدما برامون مهمن چه بخوای چه نخوای
اما میتونی کاری کنی که تو براشون مهمتر از اونا برای تو بشی . گرفتی؟؟؟؟ اینجوری اذیت نمیشی